تاریخنگاری
تاریخ نگاری
علم و تاریخ همسانیهای بسیاری دارند. هر دو میکوشند امر نامشهود را نشان دهند. هر دو با مسائلی دست به گریباناند. هر دو جویای حقیقت هستند. هر دو میکوشند دادههای فراروی خود را به درستی توصیف نمایند. هر دو به دنبال علل چیزها هستند. هر دو میکوشند پدیدهها را تبیین کنند. هر دو نوعی استقرا را انجام میدهند و هر دو از تعمیمهای به دست آمده استفاده میکنند. و در آخر میتوان گفت هر دو به دنبال حدس و ابطال هستند. به روایت دیگر آزمایش در پی حدس و گمانهزنی میآید و حدس و گمانهزنی در پی آزمایش. و این موضوع پویا هر روز هم اثبات شده و هم ابطال میگردد.
وجه تمایز علم و تاریخ در نوع نمود واقعیت نامشهود میباشد که هر دو میخواهند به ذهن آورند. یکی میخواهد شمار واقعیتها را کاهش دهد یا تا حد ممکن گزارههای درست خاص را (به نفع گزارههای درست کلی) کنار بگذارد، درحالیکه دیگری هرگز نمیتواند حقیقتهای واحد کافی در اختیار داشته باشد.
انکر اسمیت مینویسد: ما به هیچ روی متن یا گذشتهای نداریم، جز تفسیر آنها. او با اشاره به تمثیل درخت نکات مورد نظر خود را روشن میکند. تاریخنگاری سنتیبر تنه تاریخ متمرکز بود، ولی برای تاریخ پست مدرن ذات و جوهر تاریخ نه در شاخهها یا تنه، بلکه در برگهای درخت قرار دارد. ما به خزان نگاری رسیدهایم و در این حالت وظیفه ما جمع کردن برگهاست نه اینکه بررسی کنیم آن برگها کجای درخت قرار داشتهاند. باید ببینیم اکنون چه الگویی را از آن برگها درست کنیم.
تاریخ چیزی جز بازنمایی نمیباشد. به بیان دیگر آنچه در حوزه فلسفه تاریخ رخ داده این بود که چرخش زبانی به این ادعا انجامید که تاریخ چیزی بیشتر از زبان نیست. در اصل گذشته تاریخی چیزی جز بیان و گفتار نیست.
همانگونه که هگل در فلسفه حق مینویسد: ”هر چه باشد، هر فرد فرزند زمان خود است؛ بنابراین فلسفه نیز محصول زمان خود است که در افکار و اندیشهها نمود مییابد.“ (Hegel,1967,p. 11) به راحتی میتوان با بسط و شمول این جمله به تاریخنگاری، این مقوله را نیز محصول زمان خود دانست. لذا لازم است قبل از وارد شدن به مبحث تاریخنگاری ابتدا لازم است شناخت و آگاهی نسبی از روح زمان حاکم در دورههای مختلف تاریخنگاری داشته باشیم.
زمانی که سخن از تاریننگاری به میان میآید یقیناََ باب سخن از درگاه علمی مطرح شده است. و تاریخ و همچنین نگارش رویدادهای تاریخی از بعد علمی و فاکت محور مد نظر قرار گرفته است. البته که این امر در بستر زمان خاص و معین بررسی میگردد.
تفاوت تاریخ نگاری مدرن با تاریخ نگاری رویدادمحور و روایی را میتوان با طرز نگاه و زاویه دید انحصارگرایانه سطحی نکری تحلیل نمود. با ظهور علم مدرن در قرن هفدهم میتوان چنین ادعا نمود که تاریخ نگاری نیز از بعد مدرن آن مد نظر بسیاری قرار گرفت. دیگر کلان روایتهای تاریخی و پس از آن تاریخ نگاری روایت محور بدون هیچ چشمداشتی از روایت تاریخی رنگ باخته و کمکم در سده نوزدهم و بیستم جای خود را به تاریخ نگاری استعمار سپرد. تاریخ نگاری استعمار هر روایت تاریخی را از دیدگاه استعمارگرایانه روایت مینمود. به طوری که روایتهای خارج از آن روایت قدرت محور و بازتولیدکننده استعمار هیچ ارزش و جایگاهی نمییافت. اگر لازم باشد برای این موضوع مثالی را بیان نمایم میتوان به روایت کشف آمریکا توسط کریستوف کلمپ اشاره نمود. از این روایت استعمارگرایانه چنین برمیآید که قاره آمریکا حدوداً ۴۰۰ سال قبل توسط کریستوف کلمپ شد و انگار قبل از این کشف هیچ بنی بشری در آنجا زیست نداشته است. کلیه روایتها، تاریخهای تدریسی و نگاه رسانهها و مطبوعات آن عصر بازتولیدکننده همان روایت استعماری و پوشش گذار بر اصل موضوع بود. و این در حالی است که فارغ از آن روایت تمامیتخواهانه بر همگان وجود بومیان ساکن در آن جغرافیا از چند هزار سال قبل از میلاد امری بدیهی و اثبات شده است.
پس زمانی که سخن از تاریخنگاری استعمار و یا استعماری به میان میآید روایت کنشهای استعماری، واکنشها در مقابل آن و روایتهای برساخته از آنها میدانداری میکند. و این در حالیست که کمکم ریشه استعمار در سراسر جهان خشک و رو به افول میرفت. با رشد و ظهور تفسیرهای ملی، روایت استعمار محور جای خود را با اجیر استثمارگران داخلی تغییر داد. پس از چندی در قرن بیستم و با تثبیت حاکمیتها، شکلگیری دولتهای مدرن و بحث دولت-ملتهای نوین زمینه برای ظهور تاریخ نگاری ملی محیا گردید. ولی این تاریخ نگاری نه به معنای تاریخ نگاری ملتها، که در راستای حفظ و تبیین منافع قوم یا ملت حاکم پا به عرصه گذاشت و با معیارهای تحمیلی و تحکیمی در جهت طبیعی جلوه دادن روایت خود از تاریخ بود. که برای این موضوع نیز میتوان به ظهور فاشیسم در آلمان و یا روی کار آمدن رضاشاه پهلوی در ایران اشاره کرد. محصول تاریخنگاری اینجینی ظهور دولتهای ایدولوژیک، توتالیتر و تمامیت خواه بود. که علیرغم تکثرهای ملی و قومی در راستای سیاستهای یک نژاد، یک زبان، یک دین و یک حکومت اقدام نمودند. درحالیکه با قرار گرفتن چندین ملت مختلف درریک جغرافیای تحمیلی و با تحکم و وضع قوانین نابرابر در راستای تثبیت قوم حاکم و شعارهای فریبنده و پوپولیستی و اعمال سیاستهایی از قبیل سیاست الیناسیون، آسمیلاسیون، ایجاد کلونیهای خودساخته و ارائه طرحهایی از قبیل طرح بسندگی فارسی در جهت حذف و از بین بردن دیگری پا به میدان میگذاشتند و میگذارند. چیزی نگذشت که همین تاریخنگاری ملی که در مقابل تاریخنگاری استعمار شکل گرفته بود خود در موضع ضعف قرارگرفته و آماج نقدهای بسیار قرار گرفت. زیرا ملیگرایی قوم خاص قدرت را واحد و قومهای دیگر را نابودشده میخواست. کمااینکه در ایران نیز تاریخنگاری ملی شکل گرفته تاریخ نگاری قوم فارس بود. که با اعمال سیاستهای مرکزگرایانه و حکومت محور تمام حاشیهها را خاموش و آنها را به قهقرا سوق داد. کسی چون برانسیجیت دوآرا میگوید: ”به داد تاریخ ملتها برسیم“. نگاه نقادانه، کنشهای مطالبهمحور، نگاه ذات انگارانه به مسئله حقوق و تقسیم عادلانه قدرت در بین افراد مختلف جامعه، قدرت نه در شکل کلاسیک آن بلکه به مثابه امری تجزیه شده و حافظ تمام ارکان جامعه باید به کار گرفته و همگی آحاد از آن متنفع گردند. و لازمه چنین فرآیندی اصلاح ساختاری و اعمال قوانین حقوق محور خارج از ارجح قرار دادن دیدگاههای قومی_زبانی_مذهبی خاص میباشد. البته که با تحلیل الوین تافلر موج سوم که همانا ظهور اینترنت، عصر ارتباطات و گردش آزاد اطلاعات باشد منجی همه ملتهای دربند گردید و میدان برای نقدهای بدون قرض به روایتهای تاریخی استعمارگرایانه و ملی به معنای تاریخ قوم خاص را باز نمود.
[حامید مورسلی ۳۱/۰۳/۹۸]
*
*
*
منبعی که از آن بهره بردهام:
- © درآمدی بر فلسفه تاریخ، مایکل استنفورد، ترجمه احمد گل محمدی، نشر نی
- ۹۸/۰۳/۳۱